سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داودعلیه السلام براریکه سلطنت بنی اسرائیل تکیه زده و در اختلافات و درگیری آنها قضاوت و داوری می کرد، امور سیاست و اقتصاد قوم را به درایت و کفایت اداره می کرد و هر روز بنی اسرائیل نزد داود می آمدند و سرگذشت زندگی و مشکلات خویش را بیان می داشتند و نزاعهای خود را تشریح و استدلال می کردند و داود هم در تمام موارد با عدل و داد حکم می نمود.

در این دوران سلیمان که یکی از فرزندان داود بود تنها یازده سال از عمرش می گذشت. داود پیرمردی ضعیف و نحیف بود که هر آن امکان وداع او با زندگی می رفت و همواره فکر آینده مملکت و کشور او را نگران می ساخت و در این فکر بود که چه کسی پس از وی می تواند زمام امور و اداره کشور را به دست بگیرد. داود گرچه فرزندان بسیاری داشت ولی سلیمان که کودکی خردسال بود، از جهت علم و حکمت برآنان برتری داشت آثار عقل و درایت از سیمای او هویدا و هوش و درایت او بر همه آشکار بود و امور مردم را با تیزبینی و عاقبت اندیشی اداره می کرد.

عادت داودعلیه السلام بر این بود که در مجلس قضاوت خویش، فرزند خود سلیمان را حاضر می ساخت، تا به قدرت قضاوت و استدلال خود بیفزاید، لذا سلیمان همیشه در مجلس قضاوت پدر خویش حاضر بود، تا در پرتو افکار پدر، چراغی برای آینده خود بیفروزد و در آینده به هنگام برخورد با مشکلات و مسائل اداره مملکت از پرتو آن بهره گیرد.

در یکی از مجالس که داود پیغمبر بر کرسی قضاوت خود نشسته بود و سلیمان نیز در کنار وی حضور داشت، دو نفر، برای طرح نزاع نزد داود علیه السلام آمدند، یکی از آن دو گفت: من زمینی داشتم که زمان برداشت محصول آن فرا رسیده و موقع چیدن آن نزدیک شده بود، تماشای آن موجب مسرت هر بیننده و تصور حاصلش موجب امید و دلگرمی صاحبش بود، در همین موقع گوسفندان طرف نزاع من وارد این کشتزار شده اند و کسی آنها را بیرون نرانده است و چوپانی از گوسفندان محافظت ننموده است، بلکه گوسفندان شبانه در این کشتزار چریده اند و محصول مرا از بین برده و نابود کرده اند به حدی که اثری از آن باقی نمانده است.

مدعی شکایت خود را اقامه کرد و صاحب گوسفندان از خود دفاعی نداشت و محکومیت او محرز بود. لذا پرونده به مرحله صدور حکم رسید و حکم صادره باید در مورد او اجرا می شد.

داودعلیه السلام گفت: گوسفندها از آن صاحب کشتزار است که باید در تقاص محصول از دست رفته خود بگیرد. این غرامت به خاطر مسامحه کاری صاحب گوسفندها است که آنها را شبانه و بدون چوپان، در میان کشتزارها رها کرده است.

در این هنگام سلیمان که کودکی بیش نبود، اما از علم و حکمت خدادادی برخوردار شده بود و بر دقایق این مرافعه آگاه بود مُهر سکوت ازلب برداشت و برهان خود را بر آنها عرضه داشت و گفت: حکمی متعادل تر و به عدل نزدیک تر وجود دارد.

اطرافیان داود علیه السلام از جرات این کودک متعجب و سرا پا گوش شدند تا ببینند سلیمان چه می گوید.

سلیمان گفت: باید گوسفندها را به صاحب کشتزار بدهند تا از شیر و پشم و نتایج آنها بهره برداری کند و زمین را به صاحب گوسفندان بدهند تا به آبادی آن بپردازد، تا چون به صورت اول بازگشت، سپس زمین را بدهند و گوسفندها را باز گیرند و بدین طریق ضرر و غرامتی به هیچیک نخواهد رسید و این حکمت به عدالت نزدیک تر و از جهت قضاوت صحیح تر و بهتر است.

این قضاوت، مطلعی شد بر نبوغ و استعداد سلیمان تا در آینده به شایستگی، سلطنت و نبوت داود علیه السلام را ادامه دهد.

 

سلیمان و برادر ریاست طلب

پس از چهل سال سلطنت و نبوت، داود علیه السلام فرزند خود سلیمان را آماده ساخت تا پس از وی حکومت مردم را در دست گیرد. سلیمان در آن زمان نوجوانی بود که هنوز سرد و گرم دنیا را نچشیده بود، ولی قدرت و درایت سلطنت و رهبری مردم را به خوبی دارا بود، از طرفی آبیشالوم(آبسالوم) برادر بزرگتر سلیمان که از مادر دیگری بود، با ولایتعهدی سلیمان موافق نبود و در صدد ایجاد اختلاف و شورش در بین مردم بر آمد.

آبیشالوم سالیان متمادی نسبت به بنی اسرائیل لطف و مهربانی داشت، بین آنان قضاوت می کرد، امورشان را اصلاح و آنان را اطراف خویش جمع می کرد و همواره در فکر آینده ای بود که برای خود تصور کرده بود.

کار آبیشالوم در دستگاه داود بالا گرفت، به حدی که وی بر در منزل داود می ایستاد تا حوایج حاجتمندان را برآورد. او شخصاً در این کار دخالت می کرد، تا بر تمام بنی اسرائیل منت و نفوذی داشته باشد و از حمایت آنها برخوردار باشد.

آنگاه که آبیشالوم موقعیت را مناسب دید و از حمایت بنی اسرائیل مطمئن شد، از پدر خود داود اجازه خواست که به "جدون" برود تا به نذری که در این مکان نموده، وفا کند. سپس کارآگاهان خود را در میان اسباط بنی اسرائیل فرستاد و به آنان ابلاغ کرد که هر گاه صدای شیپور اجتماع را شنیدید به سوی من بشتابید و سلطنت را برای من اعلام نمایید، که این کار برای شما بهتر و سودمندتر خواهد بود.

 

آشوب داخلی بیت المقدس

قوم بر خواسته و شورش بالا گرفت، آشوب گسترده ای بر اورشلیم حاکم شد و بیم آن می رفت که تر و خشک را نابود سازد. داود از جریان آگاه شد و بر او گران آمد که فرزندش علیه وی قیام کند، اما خویشتنداری کرد و به اطرافیان خود گفت: بیایید از شهر خارج شویم تا از غضب آبیشالوم در امان باشیم. داود و اطرافیان او با عبور از نهر اردن به بالای کوه زیتون پناه بردند.

عده ای به ناسزا گویی و فحاشی به داود پرداختند و با حرفهای نامربوط او را ناراحت ساختند. اطرافیان داود علیه السلام خواستند آنان را کیفر دهند ولی داود با ناراحتی و افسوس گفت: اگر فرزندم مرا می جوید، دیگران به مخالفت من سزاوارترند. داود به درگاه خدا شتافت و دست به تضرع برداشت و از خدا خواست وی را از این ناراحتی نجات دهد و این بلایی که او را احاطه کرده است از او بر طرف گرداند. آنگاه که داودعلیه السلام اورشلیم را رها کرد و از آن خارج شد، آبیشالوم وارد شهر شد و زمام امور را به دست گرفت.

داود ناچار فرماندهان خود را فرستاد و به آنان سفارش کرد که این آشوب را با عقل و تدبیر کنترل نمایند و حتی الامکان در سلامت فرزندش آبیشالوم سعی نمایند، ولی سرنوشت فرزند داود غیر از خواسته پدر مهربان بود. فرماندهان لشکرداود بر آبیشالوم مسلط شدند و راهی غیر از قتل او نیافتند، لذا او را کشتند و آشوب فرو نشست و مردم نفس راحتی کشیدند.

 

حکومت سلیمان علیه السلام

پس از داود علیه السلام سلطنت و حکومت به فرزندش سلیمان منتقل شد و به لطف خداوند سلیمان بر سلطنتی استوار و مملکتی پهناور و مقامی ارجمند دست یافت.

خداوند دانش و اسرار بسیاری از علوم و فنون از جمله درک زبان پرندگان و حشرات را در اختیار سلیمان قرار داد. خداوند نیروی باد را در اختیار او گذاشت تا سلیمان در امور زراعت و حمل و نقل دریایی و دیگر امور زندگی از آن استفاده کند. خداوند زبان حیوانات را به سلیمان آموخت و او قادر به درک صدای حیوانات شد و از این قدرت، برای کسب اطلاعات صحیح و سریع استفاده می کرد.

خداوند برای سلیمان علیه السلام چشمه مس را جاری ساخت و صنعتگران جن را در اختیار او نهاد تا در عمران و اصلاح امور از آنها استفاده کند. ایشان از مس، دیگهای بسیار بزرگ و قدح هایی مانند حوض می ساختند و برای استفاده سپاهیان نصب می کردند. عده ای از آنها که به فنون ساختمان آشنا بودند، در مدت کوتاهی بناهای عظیم و کاخهای با  شکوه و برجها و پلهای بزرگی ساختند و ساختمانهای مهمی مانند "حاصور و مجد و جازر و بیت حورون و بعله و تدمر" را به پایان رساندند و مخازن و سربازخانه های مورد نیاز را بنا نمودند. در یکی از قصرهای سلیمان که از چوب و سنگهای گرانقیمت ساخته و به جواهرات و تصاویر الوان آراسته شده بود، تختی جواهر نشان وجود داشت که بر فراز آن مجسمه دو کرکس و در طرفین آن دو شیر قرار داده شده بود که هنگام نشستن سلیمان بر تخت، شیرها دستان خود را می گشودند و پس از نشستن، کرکسها بالهای خود را بر سر سلیمان باز می کردند.

داودعلیه السلام در سالهای آخر عمر خود قصد بنای بیت رب یا معبد عظیم بیت المقدس را کرده بود که قبل از اقدام، عمرش پایان پذیرفت ولی چهار سال پس از آن، فرزندش سلیمان، کار بنای آن را شروع و در سال یازدهم آن را به اتمام رساند و بر آن نام هیکل سلیمان نهاد. این کاخ مدت 424 سال با رونق و شکوه باقی ماند ولی پس از آن به دست پادشاهان مصر و دیگران دستخوش غارت و سرانجام به دست پادشاه بابل ویران گشت.

 

سلیمان علیه السلام و مور

سلیمان، پیغمبری و سلطنت داود را به ارث برد، خداوند سلطنتی بی نظیر و شایسته به او عطا کرد و زبان حیوانات را به او آموخت، جنیان و باد را به تسخیر وی در آورد و به خواست خدا، قدرت درک سخن جانوران و پرندگان را یافت و بدین ترتیب از موضوع و مقصد آنان اطلاع می یافت.

روزی پیغمبر خدا، برخوردار از شکوه و جلال سلطنت به همراه عده ای از جن و انس و پرندگان در حرکت بود تا به سرزمین عسقلان و وادی مورچگان رسید. یکی از مورچگان که شکوه و جلال سلیمان و سپاهیانش را دید به وحشت افتاد و ترسید که مورچگان زیر دست و پای لشکر سلیمان لگد کوب شوند، لذا دستور داد، که به لانه های خویش پناه ببرند تا سلیمان و یارانش بدون توجه آنها را پایمال نکنند.

سلیمان علیه السلام سخن مور را شنید و مقصود او را دریافت، لذا به سخن مور لبخندی زد و خنده او به این جهت بود که خدا نیروی درک سخن مور را به او عطا کرده بود و به علاوه از سخن مورچگان که بر رسالت سلیمان واقف بودند و می دانستند که پیغمبر خدا بیهوده مخلوق او را نمی کشد در تعجب بود.

پیغمبر خدا از پروردگار خویش در خواست کرد که وسیله شکرگزاری وی را فراهم و توفیق اعمال شایسته را به وی عطا کند و راه هدایت را همواره فراروی او قرار دهد و آنگاه که وفات یافت او را با  بندگان صالح خود محشور سازد.

 

سلیمان و بلقیس

سلیمان پیغمبر به فکر بنای بیت المقدس در سرزمین شام بود تا اسباب عبادت و تقرب به خدا را فراهم سازد. او ساختمان این بنا را به پایان رساند و آنگاه که از احداث این بنای رفیع و با شکوه فارغ شد، دلش آرام و فکرش آسوده شد، سپس به قصد انجام فریضه الهی حج به همراه اطرافیان و گروه زیادی که آماده زیارت خانه خدا بودند، عازم سرزمین مکه شد.

سلیمان(ع) چون به آن سرزمین رسید در آن اقامت گزید و عبادت و نذر خود را به پایان رسانید، سپس آماده حرکت شد و سرزمین حرم را به قصد یمن ترک کرد و وارد صنعا شد، در آنجا با سختی و مشقت به جستجوی آب پرداخت و در این راه چشمه ها، چاهها و زمینهای زیادی را کاوش کرد ولی به مقصود، خود دست نیافت و سرانجام برای نیل به مقصود متوجه پرندگان شد.

سلیمان که از یافتن آب مایوس شده بود از هدهد خواست تا او را به محل آب راهنمایی کند، اما متوجه غیبت هدهد شد. سلیمان از این امر سخت ناراحت شد و سوگند یاد کرد که او را به سختی شکنجه دهد و یا ذبحش نماید، مگر اینکه دلیل روشنی برای غیبت خود بیاورد و خود را تبرئه سازد و عذر خویش را موجه گرداند تا از کیفر رها شود.

اما هدهد غیبت کوتاهی کرده بود و پس از لحظاتی بازگشت و برای تواضع نسبت به سلیمان سر و دم خود را پایین آورد. سپس در حالی که از غضب سلیمان بیم داشت نزد او شتافت و برای جلب رضایت او گفت: من بر موضوعی واقف شده ام که تو از آن اطلاعی نداری و علم و قدرت تو نتوانسته است بر آن احاطه پیدا کند. من رازی را کشف کرده ام که موضوع آن بر تو پوشیده مانده است.

این خبر، تا حدودی از ناراحتی سلیمان کاست و شوق و علاقه ای در او به وجود آورد. سپس سلیمان از هدهد خواست که هرچه زودتر داستان خود را به طور مشروح بیان کند و دلیل و عذر خود را روشن سازد.

هدهد گفت: من در مملکت سبا زنی را دیدم که حکومت آن دیار را در اختیار خود دارد. وی از هر نعمتی برخوردار و دارای دستگاهی عریض و تختی عظیم است، ولی شیطان در آنها نفوذ کرده و بر آن قوم مسلط گشته و چشم و گوششان را بسته و آنان را از راه راست منحرف ساخته است. من ملکه و قوم او را دیدم که بر خورشید سجده می کنند. و از مشاهده این منظره سخت ناراحت شدم و کار آنها مرا به وحشت انداحت. زیرا این قوم با این قدرت و شوکت، سزاوار و شایسته است خدایی را بپرستند که از راز دلها و افکار آگاه است و او یگانه معبود و صاحب عرش عظیم است.

 

نامه سلیمان علیه السلام به بلقیس

سلیمان از این خبر دچار حیرت و تعجب شد و تصمیم به پی گیری خبر هدهد گرفت، لذا گفت: من در باره این خبر تحقیق و صحت آن را بررسی می کنم اگر حقیقت همان است که بیان کردی، این نامه را نزد سران قوم سبا ببر و به آنان برسان، سپس در کناری بایست و نظر آنان را جویا شو.

هدهد نامه را برداشت به سوی بلقیس رفت و او را در کاخ سلطنتی در شهر مارب یافت و نامه را پیش روی او انداخت. بلقیس نامه را برداشت و چنین خواند: "این نامه از سلیمان و بنام خداوند بخشنده مهربان است، از روی تکبر، از دعوت من سرپیچی نکنید و همگی در حالی که تسلیم هستید نزد من بشتابید".

ملکه سبا، وزرا و فرماندهان و بزرگان دولت خود را به مشورت فرا خواند، تا بدینوسیله اعتماد آنان را جلب و از تدبیر و پشتیبانی ایشان استفاده کند و به این ترتیب تاج و تخت خود را حفظ نماید.

چون ملکه موضوع را شرح داد، مشاورین بلقیس گفتند: ما فرزندان جنگ و نبردیم، اهل فکر و تدبیر نیستیم، ما امور خود را به فکر و تدبیر تو واگذار کرده ایم و شئون سیاست و اداره مملکت را به تو سپرده ایم، شما امر بفرمایید، ما همچون انگشتان دست در اختیار توایم و آن را اجرا می کنیم.

ملکه از پاسخ مشاورین خود دریافت که بیشتر مایل به جنگ و دفاع هستند، لذا نظر آنها را نپسندید و به آنان اعلام کرد که صلح بهتر از جنگ است، سزاوار عاقلان صاحبنظر اموری است که برای آنان نافع و نیکو باشد و خردمند باید حتی الامکان در حفظ صلح بکوشد و سپس در استدلال آن چنین گفت: هر گاه زمامداران بر دهکده ای غلبه کردند و به زور وارد آن شدند، آن را ویران می سازند، آثار تمدن را نابود و عزیزان آن سرزمین را ذلیل می نمایند، بر مردم ظلم و ستم روا می دارند و در بیدادگری افراط می نمایند، این روش همیشگی زمامداران در هر عصر و زمانی است، از این رو من هدیه ای از جواهر درخشان و تحفه های نفیس و گرانبها برای سلیمان می فرستم تا منظور او را درک  کنم و روش او را بسنجم و به این وسیله موقعیت خود را حفظ نمایم.

 

هدایای بلقیس به سلیمان علیه السلام

بلقیس هدایایی به همراه اندیشمندان و بزرگان قوم خود روانه دیدار سلیمان کرد، چون نمایندگان ملکه حرکت کردند، هدهد پیش سلیمان شتافت و خبر را به او رساند. سلیمان خود را برای دیدار با آنها آماده ساخت تا زمینه نفوذ در آنها را فراهم سازد و به همین منظور جنیان را دستور داد آنچنان قصری عظیم و تختی با شکوه ترتیب دهند که قلبها را بلرزاند، چشمها را خیره سازد و دلها را به طپش اندازد.

آنگاه که نمایندگان قوم به بارگاه سلیمان رسیدند، مبهوت و متحیر شدند. سلیمان آنان را با روی باز استقبال کرد و مقدم آنان را گرامی داشت و از حضورشان خرسند شد و سپس از مقصود ایشان پرسید و گفت: چه خبری دارید و در مورد پیشنهاد من چه تصمیمی گرفته اید؟

نمایندگان بلقیس هدایا و اشیاء نفیس خود را نزد سلیمان آوردند و انتظار داشتند که مورد پسند و پذیرش پیغمبر خدا واقع شود. سلیمان از قبول آنها خودداری کرد و به دیده بی نیازی به آنها نگریست و به نماینده بلقیس گفت: هدایا را باز گردان، زیرا خدا به من رزق فراوان و زندگی سعادتمندی عنایت کرده و اسباب رسالت و سلطنت را به نحوی برای من فراهم کرده است، که به هیچکس ارزانی نداشته است.

چگونه ممکن است شخصی مثل من با مال دنیا فریفته شود و زر و زیور دنیا او را از دعوت حق باز دارد. شما مردمی هستید که غیر از زندگی ظاهری دنیا چیز دیگری نمی بینید، اکنون به همراه هدایا نزد ملکه خود باز گردید و بدانید که به زودی من با لشکری بزرگ به سوی شما خواهم آمد که شما توان مقاومت در برابر آن را نداشته باشید و آنگاه قوم سبا را در ذلت و خواری از شهر و دیار خود بیرون می رانم.

نمایندگان بلقیس، آنچه دیده و شنیده بودند به اطلاع بلقیس رساندند. سپس ملکه گفت: ما ناگزیریم گوش به فرمان او دهیم و از وی اطاعت نماییم و برای پاسخ و قبول دعوت او نزد او بشتابیم.

 

تخت بلقیس نزد سلیمان آمد

سلیمان که شنید بلقیس و درباریان او به زودی پیش وی می آیند، به اطرافیان خود که از بزرگان جن و انس و همگی در اختیار او بودند گفت: کدامیک می توانید قبل از این که بلقیس و اطرافیانش پیش من بیایند و تسلیم من گردند تخت او را نزد من آورید؟ یکی از جنیان زیرک گفت: من می توانم قبل از این که از جای خود برخیزی، آن تخت را نزد تو حاضر کنم. من چنین قدرتی دارم و نسبت به اشیاء قیمتی آن نیز شرط امانت را بجا می آورم. جنی دیگر گفت: من می توانم قبل از این که پلک برهم زنی، تخت بلقیس را نزد تو حاضر کنم.

سلیمان خواست تخت بلقیس نزد وی آید و چون آن را نزد خود دید، گفت: این پیروزی از لطف و کرم پروردگار نسبت به من است. این نعمتی از نعمتهای اوست که به من عطا شده است تا مرا آزمایش کند که آیا سپاس آن را بجا می آورم و یا کفران نعمت می کنم؟

هر کس ارزش نعمتهای خداوند را بداند و او را سپاسگزار باشد در اصل به سود خویش عمل نموده است، و کسانی که نعمت پروردگار خویش را کفران نمایند، از جمله افرادی هستند که در دنیا و آخرت زیان کرده اند و خدا از جهانیان و شکر آنان بی نیاز است.

سلیمان به سربازان خود گفت: وضعیت تخت بلقیس را تغییر دهید و منظره آن را دگرگون سازید، تا ببینم آن را می شناسد یا دچار اشتباه می شود. چون بلقیس به بارگاه سلیمان آمد از او پرسیدند: آیا تخت تو این چنین است؟

بلقیس بعید می دانست که تخت او باشد، زیرا آن را در سرزمین سبا جای گذاشته بود ولی چون نشانها و محاسن تخت خود را در آن دید، دچار حیرت و وحشت شد و گفت: گویا همان تخت من باشد و سپس افکار وی پریشان و دلش لرزان شد.

سلیمان دستور داده بود کاخی بلورین برای وی بنا کنند، سپس ملکه سبا را به آن کاخ دعوت کرد. آنگاه که بلقیس وارد کاخ شد، گمان کرد دریایی مواج در نزدیک تخت سلیمان است، لذا دامن لباسش را بالا گرفت تا وارد آب شود، سلیمان گفت: این تخت از شیشه ساخته شده است.

پرده های غفلت از جلوی چشم بلقیس برداشته شد و گفت: بار خدایا، من روزگاری از عبادت تو سرپیچی کردم و در گمراهی بودم، به خود ظلم کردم و از نور و رحمت تو محروم ماندم و اکنون فارغ از هر شرک و ریا، به تو ایمان آوردم، دل به تو می سپارم و گردن به طاعتت می نهم، همانا که تو ارحم الراحمین هستی.

 

وفات سلیمان

سلطنت و حکومت سلیمان به مدت چهل سال در کمال قدرت و عظمت تداوم داشت تا در غروب یکی از روزها که سلیمان در قصر زیبا و با  شکوه خود که از آبگینه صاف و شفاف بنا شده بود، در یکی از اطاقهای فوقانی به تماشای اطراف و اکناف شهر مشغول بود و از تجلی عظمت و قدرت خداوند درس حکمت و پند و عبرت می آموخت. در همان حال که سلیمان بر عصای خود تکیه زده بود ناگهان صدای ورود شخصی را احساس کرد و سلسله افکار او گسیخته شد، با نزدیک شدن صدا، به یکباره چهره جوانی ناشناس با هیمنه و هیبتی بی نظیر پدیدار گشت، سلیمان که از ورود بدون اجازه  وی بیمناک شده بود پرسید، تو کیستی و چه حاجتی داری و چرا بدون اجازه وارد قصر شده ای؟

جوان پاسخ داد: من پیک مرگم و برای گرفتن جان تو آمده ام و برای این کار کلبه فقرا و کاخ پادشاهان برای من فرقی ندارد و به علاوه برای ورود، به کسب اجازه نیازی ندارم. اینک تو باید فوراً سلطنت و حکومت را به دیگران، و جان خود را به من و تن خود را به خاک بسپاری و به فرمان خداوند جاوید ولایزال تن در دهی.

با شنیدن این سخنان، لرزه بر اندام سلیمان افتاد و از جوان فرصتی خواست تا در امور خود و سپاهیانش ترتیبی بدهد، اما درخواست او رد شد و پیک مرگ در همان حال که ایستاده بود جان وی را گرفت و سلیمان از سلطنتی با چنان شکوه و جلال که مدت چهل سال زحمت آن را کشیده بود دیده فرو بست.

پس از وفات سلیمان، بدن او تا مدتی همچنان بر عصا تکیه داشت و پا بر جا ایستاده بود و کسی بدون اجازه قدرت ورود به کاخ را نداشت. اما پس از مدتی، موریانه ها عصای وی  را خوردند و چون تعادل سلیمان بهم خورد، جسدش به زمین افتاد و اطرافیانش دریافتند که مدتی از مرگ وی می گذرد.

منبع:تبیان نت





      

دعای مضطر

مالک بن دینار میگوید((به قصد حج مسافرت میکردم، در بیابان کلاغی را دیدم که در منقارش تکه نانی بودبا خودم گفتم:"یعنی چه ؟حتما حادثه ای پیش آمده که تکه نانی در منقار کلاغ است."دنبال کلاغ را گرفتم، دیدم کلاغ وارد غاری شد.وارد غار شدم.دیدم دست و پای مردی را بسته اند و به پشت انداخته اند.کلاغ برای او نان آورده و لقمه لقمه می کند و به او می دهد.به محض ورود من کلاغ رفت و دیگر برنگشت.به آن مرد گفتم:"تو کی هستی و از کجا می آیی؟"

گفت:"من به قصد حج بیرون آمدم و در این بیابان دزدها مرا گرفتند وتمام اموالم را تصاحب کردند.دستم وپایم را محکم بستند و مرا به این مکان انداختند.پنج روز گرسنگی را تحمل کردم تا اینکه در مقام دعا عرض کردم:ای خدایی که در قرآن می فرمایی((امن یجیب المضطر اذا دعاه)) (سوره نمل آیه62)ای کسی که دعای مضطر را اجابت میکند و گرفتاری را برطرف میسازد، من مضطر و بیچاره ام، به من رحم کن.تا اینکه خداوند این کلاغ را به من رساند و هرروز مرا از غذا و آب سیراب میکند.

الدین فی قصص/ج3،ص49





      

 

شیطانی به نام وسواس خناس...!!

 

*والذین اذا فعلو فاحشه او ظلموا انفسهم ذکروا الله فاستغفروا لذونبهم و من یغفر الذنوب الا الله...* پرهیزکاران کسانی هستند که هرگاه مرتکب گناه وکار زشتی شدند یا به نفس خود ستم کردند به یاد خدا می افتند برای گناهان خود طلب آمرزش میکنند و(میدانند)جزخدا هیچکس نمیتواند گناهان خلق را بیامرزد.(سوره آل عمران آیه135)

وقتی آیه فوق نازل شد شیطان نگران شد و به فراز یکی از کوه های بلند مکه رفت وبا صدای بلند فریاد زد و یاران وفرزندان خود را طلبد.

تمام آنان به دور او اجتماع کردند و علت ناراحتی و دعوت  او را پرسیدند.

گفت:خداوند چنین آیه ای بر پیامبر نازل کرده و به مردم گناهکار وعده داده است که به وسیله توبه گناهانشان را بیامرزد.در نتیجه تمام زحمات ما به هدر میرود.

شما را دعوت کردم تا بدانم کیست  که در برابر آن چاره اندیشی کند؟!

یکی از آنان گفت:با دعوت انسان به گناهان متنوع اثر این آیه را خنثی میکنیم.

ابلیس گفت:ما نمیتوانیم در این کار کاملا موفق شویم.

هرکس پیشنهادی داد اما شیطان همه را رد ونپذیرفت.بعد از مشورت فراوان  شیطان کهنه کاری به نام وسواس خناس پیش آمد و گفت:این مشکل را من حل میکنم.

شیطان گفت چطور؟!

خناس گفت:انسا ن را با وعده های شیرین وآرزوهای طولانی به گناه آلوده میکنم پس استغفار و توبه وبازگشتبه سوی خدا را از یاد آنان می برم.

شیطان این پیشنهاد را با خوشحالی  پذیرفت و او را در آغوش کشید و پیشانی او را بوسید و گفت:((این ماموریت را تا پایان دنیا به تو واگذار کردم!!!)).

جمشیدیان

منبع:نشریه قرآنی بشارت 71





      

حفظ دین در طوفان بى دینى

اخلاق

ام کلثوم دختر عقبة بن ابى معیط در خاندانى به دنیا آمد که در تاریخ اسلام خاندانى ننگین و رسواست. درباره سه تن از اعضاى این خانواده آیه نازل شده است، پدرش عقبه، برادرش ولید، وخودش.

نکته جالب این است که این بانوى قهرمان که قهرمان مبارزه در برابر تمایلات مادى و امواج طوفان بى دینى است، در مقابل پدر و برادرش که از عناصر کثیف و نادرست بوده اند، زنى داراى ایمان استوار و از تربیت شدگان و شاگردان برجسته مکتب رسالت و مدرسه وحى است!

بهتر است این خانواده تا حدى معرفى شوند، شاید شخصیت و عظمت انسانى و ایمانى این بانو، روشن تر گردد.

صرف نظر از این که این بانوى قهرمان در راه گرایش به اسلام و اطاعت از رسول خدا (صلى الله علیه وآله و سلم)، چشم از وطن و خانواده و بستگان نزدیک همچون برادر، پوشید و على رغم کوشش هاى آنان براى بازگرداندنش، با پاى پیاده فاصله میان مکه و مدینه را طى کرده، از هیچ مانعى نهراسید

پدرش از کسانى است که در شهر مکه از هیچ گونه آزار و جسارتى نسبت به رهبر بزرگوار اسلام (صلى الله علیه وآله وسلم) فروگذار نمى کرد و حتى در حادثه اى با کمال وقاحت حاضر شد آب دهان به روى مبارک پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله وسلم)اندازد!!

به همین خاطر خداى متعال این آیه را درباره او و رفیقش نازل کرد:

« وَیَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى یَدَیْهِ یَقُولُ یَالَیْتَنِى اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلاً » (1)

 

 ولید فرزند همین عقبه و برادر مادرى عثمان است، هنگامى که حمزه عموى پیامبر خدا (صلى الله علیه وآله) به شهادت رسید، او و عمرو بن عاص شراب خوردند و جشن گرفتند، اگر چه وى بعداً مسلمان شد ولى هیچ گونه تحولى در اخلاق و رفتارش پیدا نشد، در دوره خلافت عثمان حاکم کوفه شد و نماز صبح را در حال مستى چهار رکعت خواند و هنگامى که گزارش او به مدینه رسید احضار شد و به رغم بى میلى عثمان، امیرالمؤمنین على (علیه السلام) حدّ مى خوارگان را بر او جارى ساخت.

یک بار پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله) به او مأموریت داد که به سوى قبیله بنى المصطلق برود و به جمع آورى زکات بپردازد، از آنجا که میان او و قبیله مذکور در عصر جاهلیت دشمنى بود، هنگامى که مردم با هلهله و شادى به استقبالش آمدند، گمان کرد که قصد کشتنش را دارند! از این جهت به مدینه بازگشت و گزارش داد که آنهااز دادن زکات، خوددارى کردند.

پیامبر خدا خشمگین شد و تصمیم گرفت با آنان کارزار کند ولى خداى متعالى پیش از اینکه به گزارش ولید پلید ترتیب اثرى داده شود، این آیه را نازل فرمود:

« یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِن جَاءَکُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإ فَتَبَیَّنُوا أَن تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهَالَة فَتُصْبِحُوا عَلَى مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِینَ » (2)

 

 به این ترتیب قرآن کریم لقب زشت فاسق را براى همیشه براى ولید به یادگار گذاشت. او از دشمنان سر سخت امیرالمؤمنین على (علیه السلام) بود.

ولى ام کلثوم از زنانى است که در اوایل بعثت پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله)مسلمان شد، او به سوى دو قبله بیت المقدس و کعبه نماز گزارد و با پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله) بیعت کرد و پیاده به مدینه مهاجرت نمود.

برادرانش ولید و عماره که نه تنها با نور اسلام زوایاى قلب خود را روشن نکرده بودند بلکه سرسختانه با اسلام به مبارزه برخاسته، دست به هر جنایتى مى زدند، تصمیم گرفتند که او را از مهاجرت بازدارند.

نکته جالب این است که این بانوى قهرمان که قهرمان مبارزه در برابر تمایلات مادى و امواج طوفان بى دینى است، در مقابل پدر و برادرش که از عناصر کثیف و نادرست بوده اند، زنى داراى ایمان استوار و از تربیت شدگان و شاگردان برجسته مکتب رسالت و مدرسه وحى است!

مهاجرت ام کلثوم پس از انعقاد قرار داد صلح حدیبیه بود، بر طبق این پیمان مسلمانان متعهد بودند که هر کس از مکه به مدینه برود، او را به وطن نزد قومش بازگردانند، پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله و سلم) بر اساس این تعهد حتى مسلمانانى که از مکه فرار مى کردند و به مدینه مى رفتند، به مکه بازمى گرداند و این یکى از شاهکارهاى آن بزرگوار است که براى پیشرفت اسلام نتایجى درخشان داشته است ولى این تعهد شامل زنان نمى شد زیرا از اول در قرار صلح تصریح شده بود که اگر مردى از مکه به مدینه رود او را بازگردانند، از این جهت ملزم نبودند که زنان مهاجر را به مکه بفرستند، ام کلثوم ازاین موقعیت استفاده کرد و درمدینه باقى ماند. در مورد ام کلثوم و زنانى که وضعى مشابه او داشتند قرآن مجید فرمود:

« یَاأَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا جَاءَکُمُ الْمُؤْمِنَاتُ مُهَاجِرَات فَامْتَحِنُوهُنَّ اللهُ أَعْلَمُ بِإِیمَانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِنَات فَلاَ تَرْجِعُوهُنَّ إِلَى الْکُفَّارِ لاَ هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَلاَ هُمْ یَحِلُّونَ لَهُنَّ . . .»

 

 ام کلثوم که انگیزه اى در مهاجرتش جز گرایش به حق نداشت، به حکم حق در مدینه ماند و به همین جهت برادرانش از تعقیب وى طرفى نبستند و به مکه بازگشتند.

پس از آن که در مدینه استقرار یافت، با زید بن حارثه که یکى از قهرمانان برجسته تاریخ اسلام است، ازدواج کرد اما مدت این ازدواج و همسرى آن زوج قهرمان دیرى نپایید و با شهادت افتخارآمیز زید در جنگ موته به پایان رسید. ام کلثوم پس از شهادت شوهرش با مردان دیگرى ازدواج کرد ولى هیچ یک ازآنان از لحاظ ایمان و جهاد و فداکارى در راه اهداف عالیه اسلام به مقام زید نمى رسیدند. صرف نظر از این که این بانوى قهرمان در راه گرایش به اسلام و اطاعت از رسول خدا (صلى الله علیه وآله و سلم)، چشم از وطن و خانواده و بستگان نزدیک همچون برادر، پوشید و على رغم کوشش هاى آنان براى بازگرداندنش، با پاى پیاده فاصله میان مکه و مدینه را طى کرده، از هیچ مانعى نهراسید. وى بانوئى است که از پیامبر خدا حدیث روایت کرده است، حدیث زیر از اوست:

سمعت النبى (صلى الله علیه وآله و سلم) یقول: « لَیْسَ بِالکَاذِبِ مَن أصلَحَ بَینَ النَّاسِ فَقَالَ خَیراً ».

 

                       کسى که به منظور اصلاح میان مردم به دروغى سخنى نیکو بگوید دروغگو نیست.

 

-----------------------------------------------------------

پی نوشت ها:

1- فرقان :27 (و روزى که ستمکار، دو دست خود رااز شدت اندوه و حسرت به دندان  مى گزد  و  مى گوید: اى کاش همراه این پیامبر راهى به سوى حق برمى گرفتم.)

2- حجرات:9(اى اهل ایمان! اگر فاسقى خبرى برایتان آورد، خبرش را بررسى و تحقیق کنید تا مبادا از روى ناآگاهى گروهى را آسیب و گزند رسانید و بر کرده خود پشیمان شوید.)

3- ممتحنه:10 (اى مؤمنان! هنگامى که زنان باایمان  با جدا شدن از همسرانشان  هجرت کنان  از دیار کفر  به سوى شما مى آیند، آنان را  از جهت ایمان  بیازمایید، البته خدا خود به ایمان آنان داناتر است . پس اگر آنان را باایمان تشخیص دادید، آنان را به سوى کافران  که همسرانشان هستند  باز مگردانید، نه این زنان بر کافران حلال اند، و نه آن کافران بر این زنان حلال اند . . .)

--------------------------------------------------------------

منبع:

انصاریان، حسین، معاشرت.





      

نام خالق هستی بخش

یکى از جماعت هاى الگو در قرآن، که با افتخار و عزت از آنها یاد شده است، کشتگان اخدود مى باشند. قرآن در سوره بروج از آنها و سرنوشت عبرت آموز، ومقاومت جانانه شان در راه عقیده توحیدى سخن گفته است؛ 
قُتِلَ أَصْحابُ الأُخْدُودِ * النّارِ ذاتِ الوَقُود * إِذ هُمْ عَلَیْها قُعُودٌ * وَهُمْ عَلى ما یَفْعَلُونَ بِالمُؤْمِنِینَ شُهُودٌ؛(1)
کشته شدند یاران گودال (خندق)؛ همان آتش مایه دار و انبوه. آن گاه که آنان بالاى آن خندق به تماشا نشسته بودند. و خود بر آنچه بر سر مؤمنان مى آوردند، گواه بودند.
در تفسیر قمى در ذیل جمله (قتل اصحاب الاخدود) آمده که : علت نزول این آیه چنین بود، که (ذونواس )، مردم حبشه را براى جنگ با یمن به هیجان آورد، و او آخرین پادشاه از دودمان (حمیر) و از یهودیان بود،
و به همین جهت همه مردم ، دین او را گرفتند و یهودى شدند، او خود را یوسف نام نهاده بود و سالها سلطنت کرده بود تا در آخر شنید که در نجران بقایایى از مسیحیان باقى مانده اند که بر دین عیسى و حکم انجیلند، و بزرگ دینشان عبد اللّه بن بریامن است ، اطرافیانش او را تحریک کردند که به سوى قوم نجران لشکر بکشد و آنان را به قبول دین یهود وادار سازد، ذونواس با لشکرش ‍ حرکت کرده به نجران آمد و همه مسیحى مذهبان را جمع کرده پیشنهاد کرد تا به دین یهود درآیند، مردم نپذیرفتند، با آنان مجادله کرد و باز پیشنهاد خود را تکرار و مردم را به قبول آن تحریک نمود، و تا جایى که توانست بر این کار حرص ورزید، اما نپذیرفتند، حاضر شدند کشته بشوند ولى به دین یهود در نیایند، پس ذونواس براى از بین بردنشان گودالى پر از هیزم درست کرد، و آتشى عظیم بر افروخت ، بعضى را زنده در آتش انداخت و بعضى را با شمشیر کشت و مثله کرد، یعنى بینى و انگشت و عورتشان و... را برید تا جایى که عدد کشتگان و سوختگان به بیست هزار نفر رسید، یک نفر از آنان به نام (دوش ذو ثعلبان ) بر اسب تیزتکى سوار شد و گریخت ، هر چه دنبالش رفتند نتوانستند او را بیابند، چون او راه رمل را پیش گرفت که افراد نا آشنا در آنجا گم مى شوند، ذونواس با لشکر خود برگشت و همچنان به کشتن آن مردم پرداخت و آیه شریفه (قتل اصحاب الاخدود... العزیز الحمید) مربوط به این جریان است .
و در مجمع البیان است که سعید بن جبیر گفته : وقتى اهالى اسفندهان شکست خوردند، عمر بن خطاب گفت : اینان نه یهودند و نه نصرانى ، و هیچ کتابى ندارند، بلکه مجوسیند. على بن ابى طالب فرمود: بلى ، اهل کتابند، چون کتابى داشته اند که از بین رفته .
و جریانش بدین قرار بوده که یکى از پادشاهان ایشان در حال مستى با دختر خود زنا کرد، - و یا فرمود: با خواهر خود - همینکه از مستى به خود آمد و فهمید که چه کرده ، در فکر چاره بر آمد، دخترش (و یا خواهرش ) گفت : اهل مملکت را جمع کن و به ایشان بگو که من معتقدم ازدواج با دختران جائز است ، و دستور بده که ایشان نیز با دختران خود ازدواج کنند، و این کار را حلال بدانند، شاه مردم را گرد آورد، ولى مردم حاضر نشدند او را در این عمل پیروى کنند، ناگزیر براى آتش زدن آنان زمین را کند و گودالى - اخدودى - درست کرده ، آن را پر از آتش ساخت ، و به یک یک آنان پیشنهاد کرد سنت او را بپذیرند، هر کس امتناع ورزید در آن اخدود افکند، و هر کس پذیرفت رهایش کرد.
مؤ لف : این معنا در الدر المنثور هم از عبد بن حمید از آن جناب روایت شده .
و از تفسیر عیاشى نقل مى کنند که به سند خود از جابر از امام باقر (علیه السلام ) روایت کرده که فرمود: على (علیه السلام ) شخصى را نزد اسقف نجران فرستاد تا بپرسد اصحاب اخدود چه کسانى بودند، اسقف پاسخى فرستاد امام فرمود اینطور که او پنداشته نبوده ، و به زودى من داستان اصحاب اخدود را برایتان مى گویم .
خداى عزوجل مردى از اهل حبشه را به نبوت برگزید، مردم حبشه او را تکذیب کردند، پیامبرشان با کفار نبردى را آغاز کردند ولى یارانش همه کشته شدند، و خود و جمعى از اصحابش اسیر شدند، آنگاه براى کشتنش گودالى درست نموده ، از آتش پر کردند، آنگاه مردم را جمع آورده گفتند هر کس بر دین ما است و دستور ما را گردن مى نهد کنار برود، و هر کس بر دین این مردم است باید به پاى خود (داخل ) در آتش شود، اصحاب آن پیامبر براى رفتن در آتش از یکدیگر سبقت مى گرفتند، تا نوبت به زنى رسید که کودکى یک ماهه در بغل داشت ، همینکه خیز گرفت تا در آتش شود ترس از آتش و ترحم درباره کودک بر دلش مستولى شد، ولى کودک یک ماهه اش به زبان آمد که مادر مترس ، من و خودت را در آتش بینداز، براى اینکه این مجاهدت در راه خدا، به خدا سوگند ناچیز است ، زن خود و کودکش را در آتش افکند، و این یکى از کودکانى است که در کودکى به زبان آمده .
مؤ لف : این معنا در الدر المنثور (نیز) از ابن مردویه از عبد اللّه بن نجى از آن جناب نقل شده .
و نیز الدر المنثور از ابن ابى حاتم از طریق عبد اللّه بن نجى از آن جناب نقل کرده که فرمود: پیامبر اصحاب اخدود، حبشى بود.
و نیز از ابن ابى حاتم و ابن منذر از طریق حسن از آن جناب روایت آورده که در تفسیر آیه اصحاب الاخدود فرمود: اهل حبشه بودند.
و بعید نیست از روایات وارده درباره اصحاب اخدود استفاده شود که داستان اصحاب اخدود یک داستان نبوده ، بلکه وقایع متعددى بوده که یکى در حبشه و یکى در یمن و یکى در عجم اتفاق افتاده ، و آیه شریفه مى خواهد به همه داستانها اشاره کند.
و در این میان روایات دیگرى نیز هست که از محل وقوع این داستان ساکت است . 

منابع:

 
تفسیر سوره بروج ؛ آیات 22 - 1
مراد از ذات البروج بودن آسمان
اقوال عدیده مفسرین درباره مراد از (شاهد و مشهود)
اقوال از (اصحاب الاخدود) و معناى (قتل اصحاب الاءخدود)
تهدید شکنجه کنندگان مؤ منین و مؤ منات به عذاب جهنّم و عذاب حریق
توضیح تعلیل شدید بودن بطش پروردگار به اینکه او مبدء و معید است
اشاره به چند صفت از صفات خداوند در ارتباط با وعده و وعید او به اهل بهشت و دوزخ
بحث روایتى - روایاتى درباره مراد از(و شاهد و مشهود) داستان اصحاب اخدود، وصف لوح محفوظ،و...)
روایاتى در داستان اصحاب اخدود در ذیل(قتل اصحاب الاخدود)
روایاتى در وصف لوح محفوظ

تبیان

 
اقوال عدیده مفسرین درباره مراد از (شاهد و مشهود)
اقوال از (اصحاب الاخدود) و معناى (قتل اصحاب الاءخدود)
تهدید شکنجه کنندگان مؤ منین و مؤ منات به عذاب جهنّم و عذاب حریق
توضیح تعلیل شدید بودن بطش پروردگار به اینکه او مبدء و معید است
اشاره به چند صفت از صفات خداوند در ارتباط با وعده و وعید او به اهل بهشت و دوزخ
بحث روایتى - روایاتى درباره مراد از(و شاهد و مشهود) داستان اصحاب اخدود، وصف لوح محفوظ،و...)
روایاتى در داستان اصحاب اخدود در ذیل(قتل اصحاب الاخدود)
روایاتى در وصف لوح محفوظ
 
اقوال عدیده مفسرین درباره مراد از (شاهد و مشهود)
اقوال از (اصحاب الاخدود) و معناى (قتل اصحاب الاءخدود)
تهدید شکنجه کنندگان مؤ منین و مؤ منات به عذاب جهنّم و عذاب حریق
توضیح تعلیل شدید بودن بطش پروردگار به اینکه او مبدء و معید است
اشاره به چند صفت از صفات خداوند در ارتباط با وعده و وعید او به اهل بهشت و دوزخ
بحث روایتى - روایاتى درباره مراد از(و شاهد و مشهود) داستان اصحاب اخدود، وصف لوح محفوظ،و...)
روایاتى در داستان اصحاب اخدود در ذیل(قتل اصحاب الاخدود)
روایاتى در وصف لوح محفوظ
تفسیر سوره بروج ؛ آیات 22 - 1
مراد از ذات البروج بودن آسمان
اقوال عدیده مفسرین درباره مراد از (شاهد و مشهود)
اقوال از (اصحاب الاخدود) و معناى (قتل اصحاب الاءخدود)
تهدید شکنجه کنندگان مؤ منین و مؤ منات به عذاب جهنّم و عذاب حریق
توضیح تعلیل شدید بودن بطش پروردگار به اینکه او مبدء و معید است
اشاره به چند صفت از صفات خداوند در ارتباط با وعده و وعید او به اهل بهشت و دوزخ
بحث روایتى - روایاتى درباره مراد از(و شاهد و مشهود) داستان اصحاب اخدود، وصف لوح محفوظ،و...)
روایاتى در داستان اصحاب اخدود در ذیل(قتل اصحاب الاخدود)
روایاتى در وصف لوح محفوظ
 
تفسیر سوره بروج ؛ آیات 22 - 1
مراد از ذات البروج بودن آسمان
اقوال عدیده مفسرین درباره مراد از (شاهد و مشهود)
اقوال از (اصحاب الاخدود) و معناى (قتل اصحاب الاءخدود)
تهدید شکنجه کنندگان مؤ منین و مؤ منات به عذاب جهنّم و عذاب حریق
توضیح تعلیل شدید بودن بطش پروردگار به اینکه او مبدء و معید است
اشاره به چند صفت از صفات خداوند در ارتباط با وعده و وعید او به اهل بهشت و دوزخ
بحث روایتى - روایاتى درباره مراد از(و شاهد و مشهود) داستان اصحاب اخدود، وصف لوح محفوظ،و...)
روایاتى در داستان اصحاب اخدود در ذیل(قتل اصحاب الاخدود)
روایاتى در وصف لوح محفوظ




      
   1   2   3   4      >